تسليم نشو!
تاریخ انتشار خبر : 1391/12/03
« شايد شرايط شما نامطلوب و ناخوشايند باشد، اما اگر آرماني را در نظر داشته باشيد و براي رسيدن به آن تلاش کنيد، اوضاع و شرايط تان آن گونه باقي نخواهد ماند. وقتي به درون پا بگذاريد، ديگر بيرون نخواهيد بود. » --جيمز آلن
سال هاست که شعري را همراه خود دارم با عنوان « تسليم نشو.» در يکي از ابيات آن آمده است: « اگه مردي نرو بيرون ز گود - وقتِ سختي ها ست که بايد مرد بود.» در تيرگي هاي زندگي، افق ديدمان تار و درگير اين انديشه مي شويم که وضعيت مان هر لحظه بدتر مي شود. اما اغلب در چنين مواقعي است که رشد چشمگيري نصيبمان مي شود، به اين شرط که به آن وضعيت به ديده ي فرصتي براي بالندگي بنگريم، و آن را مجالي در نظر بگيريم تا بياموزيم چگونه افکارمان را در جهت دستيابي به آرمان مان متمرکز کنيم.
گاهي آدم هايي نزدم مي آيند که فکر مي کنند زندگي شان به بن بست رسيده است و از من رهنمود مي خواهند. يکي از راهکارهاي من در اين مواقع اين است که به ايشان کمک مي کنم درک کنند حتي کوچک ترين اعمال در موقعيت هاي منفي از چه نيرويي برخوردارند. حتماً اين اصل را از کلاس علوم به ياد داريد،« جسم ساکن تمايل دارد در حالت سکون باقي بماند و جسم متحرک تمايل دارد به حرکت خود ادامه دهد.» اين اصل به ويژه در رويارويي با موقعيت هاي منفي صحت دارد، چون در چنين مواقعي اغلب بي آن که تکاني به خود دهيم و براي رهايي تلاش کنيم، زانو مي زنيم و به اسارت تن مي دهيم.
اما مهم تر، آگاهي از اين مطلب است: هر گاه حرکتي را آغاز کنيم، حتي اگر آن حرکت بزرگ به نظر نرسد، مقدمه اي خواهد بود براي رهايي؛ رهايي کامل از وضعيتي که امروز گرفتارش شده ايم.
اينک شايسته است يادي کنم از شعري که از خيلي پيش در دلم نشسته، گرچه شاعر آن ناشناس است:
گاهي وقتا که همه کارات يهو خراب ميشه،
جاده اي که توش ميري، سنگي و سر بالا ميشه.
وقتي دخلت کمه و خرجت زياد،
جاي لبخند رو لبت ناله مياد.
وقتي بغض توي وجودت مي مونه،
جاي بلبل رو بومت جغد ميخونه.
برو يک دم نفسي تازه بکن،
اما تسليم نشو، برگرد دردا رو چاره بکن.
جاده ي زندگي پر پيچ و خمه،
هر يک از ما اينو روزي مي بينه.
خيليا تو پيچ اون وا مي مونن،
جايي که بايست مي رفتن، وا ميدن، لنگ مي مونن.
وا نده، حتي اگه يواش بري،
مي شي پيروز عاقبت، خلاصي از در به دري.
مقصد نزديک تر از اون چيزيه که،
آدم ضعيف و بزدل مي بينه.
خيلي وقتا شده جايي جا زده،
که هدف کنار دست اون بوده.
وقتي فهميده، که ديگه دير شده،
عمر اون رفته به باد و پير شده.
پيروزي اون ورِ ديوار شکسته، اي رفيق،
شک و ترديدو رها کن تا رها شي از دريغ.
وقتي که مي رسي به چند قدميش،
شايد پهلوت باشه و دور ببينيش!
پس اگه مردي نرو بيرون ز گود،
وقتِ سختي هاست که بايد مرد بود.
تعمقاتي در طول ماه
ويک جانسون- اميرحسن مکي