شرح خبرنامه
کافه اي به نام چرا
تاریخ انتشار خبر : 1392/10/17
گاهي وقت ها به طور غيرمنتظره خودتان را در مکاني مي يابيد که برايتان تازگي دارد و در آنجا با آدم هايي آشنا مي شويد و مطالبي را از آن ها ياد مي گيريد که شايد به شدت مورد نيازتان باشد. اين، اتفاقي بود که يک شب در جاده اي تاريک، خلوت و دورافتاده برايم رخ داد. حالا که به گذشته نگاه مي کنم، مي بينم وضعيت من در آن لحظه، نمادي از زندگي ام در آن زمان بود. درست همان طور که در آن جاده گم شده بودم، در مسير زندگي هم سرگردان بودم و نمي دانستم دقيقاً به کجا مي روم يا چرا در آن جهت حرکت مي کنم.
يک هفته مرخصي گرفته بودم. هدفم اين بود که از هر چيزي که به کار مربوط مي شد دور باشم. نه براي اين که از کارم به ستوه آمده بودم؛ اگرچه کارم دشواري هاي خاص خودش را داشت. بيش از هر چيز اين سؤال آزارم مي داد و اکثر روزها فکرم را به خود مشغول کرده بود: آيا زندگي يعني همين؟! ده تا دوازده ساعت کار روزانه در يک اتاق قوطي کبريتي به اميد ارتقا و ترفيع در آينده، که در آن صورت احتمالاً دوازده تا چهارده ساعت کار دفتري در روز را طلب مي کرد!
در دوران دبيرستان براي ورود به کالج تلاش مي کردم؛ و در کالج براي ورود به بازار کار آماده مي شدم؛ و پس از آن همه ي وقت خودم را صرف اين کرده بودم که در شرکتي که استخدام شده بودم به مدارج بالاتر صعود کنم. حال، از خودم مي پرسيدم آيا اشخاصي که مرا در طول راه هدايت کرده بودند همان چيزي را به من ياد داده بودند که پيش تر کسي در مغزشان فرو کرده بود؟!
در حقيقت، نصايح آن ها بد نبود، اما از طرفي هم آن طور که بايد من را ارضا نمي کرد. احساس مي کردم زندگي ام را با پول مبادله مي کنم و اين معامله ي خوبي به نظر نمي رسيد. در اين وضعيت ذهني آشفته به سر مي بردم که « کافه چرا » را يافتم.
کافه اي به نام چرا
جان پي. استرلکي
اميرحسن مکي
نظرات :