شرح خبرنامه
بال هاي پرواز
تاریخ انتشار خبر : 1395/04/03
يکروز بهمحض اين که به دفتر خورخه رسيدم حکايتش را شروع کرد:
پدري رو به پسرش کرد که حالا بزرگ شده بود و به او گفت: «پسرم، هر آدمي با بال به دنيا نمياد و گرچه اجباري نيست که پرواز کني، به نظرم شرمآوره که وقتي ميبيني چنين بالهايي داري خودت رو فقط به راه رفتن محدود کني.»
پسر در جواب گفت: «اما من بلد نيستم پرواز کنم.»
پدر گفت:«درسته.»
پس او را به لبهي پرتگاهي بلند برد و گفت:
«ببين پسرم، اين هم يک فضاي بيانتها. هر وقت خواستي پرواز کني بيا اينجا، قبل از پريدن يک نفس عميق بکش. از همين لبه بپر و بال بگشا و خودت را به آسمان بسپار. بعد ميبيني که داري پرواز ميکني.»
پسر با ترديد گفت: «اگه افتادم چي؟»
«اگر سقوط کني هم نميميري. فقط چند تا زخم و کبودي روي بدنت باقي ميمونه که در دفعات بعد قويترت ميکنه.»
باري، پسر به شهر و نزد دوستان و همکلاسيهاي قديمياش برگشت. يکي از آن رفقاي کوتهفکرش با شنيدن اين خبر رو کرد به پسر و گفت: «ديوانه شدي؟! چرا ميخواي اين کار رو بکني؟! بابات واقعاً عقلش رو از دست داده. آخه چرا ميخواي پرواز کني؟ خودت رو مسخره کردي؟! پرواز به چه دردي ميخوره؟!»
بهترين دوستش پيش آمد و با لحني حاکي از نصيحت گفت: «حقيقت داره که ميگن ميخواي پرواز کني؟ خطرناکه ها! چرا از جاهاي کمارتفاع شروع نميکني؟ ميتوني پريدن رو از بالاي يک درخت يا يک نردبان شروع کني، نه از لبهي پرتگاه!»
مرد جوان به نصيحتهاي دلسوزانهي دوستانش گوش داد و از درختي بالا رفت. با شجاعت و شهامت تمام از بلندترين شاخهي آن پريد. با تمام قوا بال گشود، اما از بخت بدش همانطور که انتظار داشت سقوط کرد و زمين خورد.
بعد با پيشاني زخمي و ورمکرده به سراغ پدرش رفت و گفت: «تو به من دروغ گفتي! من نميتونم پرواز کنم. يک بار امتحان کردم و پريدم، حالا ببين صورتم چطور باد کرده! من مثل تو نيستم. بالهاي من فقط نمايشي هستن.»
پدرش در جواب گفت: «پسرم، براي پرواز کردن يک فضاي باز و وسيع نياز داري. فضايي که در اون بتوني بال بگشايي؛ فضايي که بستر مناسبي براي پريدن تو داشته باشه، مثل پريدن با چتر نجات؛ تو بايد قبل از پريدن به ارتفاع خاصي برسي. براي پرواز کردن بايد خطر کرد، اگر جرئتش رو نداري، پس بهترين کار اينه که تسليم بشي و تا آخر عمرت راه بري!»
حالا اين حکايت را بشنو
دکتر خورخه بوکاي
امير حسن مکي
نظرات :