بازگشت به کافه چرا
تاریخ انتشار خبر : 1399/10/11
«دنيا را متشکل از يکصد شبکهي تلويزيوني در نظر بگير؛ شبکههاي کمدي، سريالهاي خانوادگي، مستند، آشپزي، نمايش، اخبار، ورزش... هر شبکهاي که فکرش را ميکني. به بعضي شبکهها بهشدت علاقهمندي، به بعضي شبکهها علاقهمندي و به بعضي تا حدي علاقهمندي. و در اين ميان، سه شبکه هست که به شدت آزارت ميدهند و از تماشايشان زجر ميکشي.
تلنگري که به من وارد شد اين بود که خيلي از مردم کل زندگيشان را به تماشاي آن سه شبکهي عذابآور مينشينند. ابتدا، آن سه شبکه را آنقدر ناخوشايند، زننده و توهينآميز تشخيص ميدهند که خود را مکلف ميبينند به همه دربارهاش هشدار دهند.
سرآغازِ بحثهايشان اين ميشود: «فلان خبر را شنيدهاي؟ واقعاً وحشتناک نيست که فلان اتفاق افتاده يا فلان کس چنين کاري کرده؟» و براي اين که به خودشان ثابت کنند آن شبکهها چهقدر ناخوشايند است...»
کيسي گفت: «تمام مدت آن شبکهها را ميبينند.»
با سر حرفش را تصديق کردم و گفتم: «دقيقاً! وقتشان را پاي آن شبکههايي که از آن متنفرند هدر ميدهند و کار به جايي ميرسد که از تماشاي نود و هفت شبکهي ديگر بازميمانند. به مرور، آن نود و هفت شبکه از يادشان ميرود و حتي فراموش ميکنند که آن شبکهها هم وجود دارند.»
کيسي در حالي که به خورشيد و دريا اشاره ميکرد گفت: «پس اين، شبکهي خوبي است.»
گفتم: «عالي است. مطمئنم که در همين لحظه، يک نفر در گوشهاي از دنيا دارد کاري ميکند که به مذاق من خوش نميآيد. و من ميتوانم ذهنم را روي اين متمرکز کنم که کارش چهقدر ابلهانه، ناعادلانه يا خودخواهانه است. اما اگر اين کار را بکنم، از اين همه قشنگي که اينجاست بازميمانم.»
«ميخواهي بگويي شبکههايي که از آن خوشت نميآيد را غيرفعال ميکني؟»
«دقيقاً. و نکتهي جالب اينجاست که به مرور زمان فراموش ميکنم آن شبکهها حتي وجود خارجي دارند.»
کيسي با لبخند گفت: «خوب، آدمهايي که اسير آن سه شبکهي عذابآور شدهاند نظرشان در اينباره چيست؟»
با خنده گفتم: «بارها در اينباره با آنها بحث کردهام. آنها ميگويند: اگر کسي اهميت ندهد و به فکر نباشد، هيچچيز تغيير نميکند... آدم نبايد منفعل باشد. يک نفر بايست کاري براي رفع اين معضلات بکند.»
«و؟»
باز خنديدم و گفتم: «از آنها ميپرسم خودشان براي رفع اين معضلات چه کار کردهاند.»
«آنوقت بحث بالا نميگيرد؟»
با لبخند گفتم: «راستش از اين حرفم زياد خوششان نميآيد. البته، من خيلي مؤدبانه اين سؤال را مطرح ميکنم. ابتدا ميگويم خيلي خرسندم که ميبينم اينقدر شور و حرارت دارند و براي رفع اين معضلات احساس مسئوليت ميکنند. بعد، از آنها ميپرسم آيا کاري در اينباره کردهاند؟ »
«و؟»
سرم را تکان دادم و با لبخند گفتم: «تا به حال از يک نفر هم نشنيدهام که بگويد کاري در اين زمينه کرده است. همهاش از بيعدالتي و وخامت اوضاع دم ميزنند، اما هيچکدامشان سعي نميکند اوضاع را تغيير دهد.
بنابراين، به آنها ميگويم دوست ندارم چيزي ذهنم را درگير کند، مگر اين که بخواهم براي اصلاح و تغيير دادن آن وقت بگذارم. اين مطلب به اين معني نيست که با بيعدالتي و فساد موافقم، بلکه به اين معناست که نميخواهم انرژيام را صرف آن کنم. پس، شبکههاي ديگري را براي تماشا انتخاب ميکنم.»
«آنوقت چه ميگويند؟»
«اکثرشان برآشفته ميشوند و به من ميگويند، «يکنفر بايد کاري در اينباره بکند.» اينجاست که با لبخند به ايشان ميگويم به نظرم آنها مناسبترين شخص براي انجام اين کار هستند. و اگر از پذيرفتن اين مسئوليت سر باز زنند، به آنها پيشنهاد ميکنم که بيخيال قضيه شوند و ذهنشان را به کار ديگري معطوف کنند.»
«آنوقت چه ميگويند؟»
«معمولاً از کوره درميروند و متلکي بارم ميکنند. اوايل، اين رفتار آنها ناراحتم ميکرد تا اين که منجر به تلنگري ديگر شد...»
برگرفته از کتاب:
بازگشت به کافه چرا
جان پي.استرلکي
اميرحسن مکي
نشر آرياگهر